چه شعر قشنگی: اهل کاشانم، اما شهر من کاشان نیست. شهر من گم شده است. من با تاب ، من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام. من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم. من صدای نفس باغچه را می شنوم. و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد. و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت، عطسه آب از هر رخنه سنگ ، چکچک چلچله از سقف بهار. و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
|